که بوی صادقت میدهد
- ۹ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۴۳
قصه های ما هم با یکی بود یکی نبود شروع می شد
تو که رفتی قصه ی ما به
'یکی بود' و 'یکی نابود' تبدیل شد
خوش حالم که دل تنگی ات
معرفت تو را نداشت
او هر شب به من سر میزد
دیگر به کوه ها اعتمادی ندارم
تو را هم که فریاد میزنم
سنگ ریزه ها پایین میریزند
اینبار من میروم
فقیر تر از آنم که حرف هایت
برایم گران تمام بشوند
سگ چشمانت هر روز پاچه ام را میگیرند
راستش را بخواهی من عاشق همین نگهبانت شدم
مرا به سراغ کوه قاف بفرست
نمی دانی برای تو فرهاد بودن چه "شیرین" است
چشم هایت برایم
خانه ی مادر بزرگ است
اکنوم هزاران قصه دارد
عجیب است
بعد از رفتن تو
خودم را به هر راهی میزدم
قبلا آن را با هم رفته بودیم!!!
مثل مهره های سرباز که در تقدیرشان بازگشتی نیست
پیاده آمادم به سمتت , از رخ رخ به رخ شدن میترسیدم
حال که رسیدم به تو چون شاهی که فتح های زیادی داشت
چه ساده از کنارم گذشتی!!