از خودکارم خجالت می کشم
که آخرین نفس هایش را هم به پای حرف های ناگفته ام میکشید
- ۸ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۳
از خودکارم خجالت می کشم
که آخرین نفس هایش را هم به پای حرف های ناگفته ام میکشید
حکایت دوست داشتن تو مثل خورشید است
از دور خوب گرم می کنی از نزدیک هم بد میسوزانی
خیالت برایم باتلاق شده
هر چه بیشتر به تو فکر می کنم
بیشتر در تو فرو میروم
از روزی که رفته ای
'در' اعتصاب کرده
پنجره لب از لب باز نمی کند
و اینگونه شد که من شدم رهبر شکست خورده این نبرد
مفت هم نمی ارزید
اما به بهای یک زندگی آن را فروختی
دنیایی را که در دستت باد کرده بود!
از وقتی رفته ای
'در' اعتصاب کرده
پنجره لب از لب باز نمی کند
و اینگونه من رهبر شکست خورده ی این جنگ شدم
این روز ها رگ ها هم بی اعتبار شده اند!
بریده هم که می شوند اتفاقی نمی افتد!
حال و هوایم نوشتاری نیست
دل تنگ تر از آنم که همدست واژه ها شوم
اگر تو کنارم بیای فقظ یک آرزو دارم
آن هم این است که زمان پشت چهارراهی به ایستد
که همه ی چراغ هایش قرمز باشد
کاش من گل بودم
تا با نوازش های دستت
پژمرده شدن از یادم میرفت
آب پشت پایت ریختم
حال چشمانم تشنه ی دیدارت شدند
آن ها زود فهمیدند که سفرت برگشتی ندارد
آری
دنیا یه روز است
یک روز با تو یک روز بی تو
روز با تو بودن 1 روز و روز بی تو بودن عمری
یک طرف جنگل
یک طرف هم دریا
و من همان جاده ی میان این دو
که محکوم به لذت بردن از راه دورم
بد دردیست عاشق باشی و راهی برای رسیدن به معشوقه ات نداشته باشی