عجب حکایتی است این عشق دیرینه ات!
نه باستان شناسم
نه تاریخ شناس
اما عجبب این عشق تاریخی را میشناسم!!
- ۲ نظر
- ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۱۴
عجب حکایتی است این عشق دیرینه ات!
نه باستان شناسم
نه تاریخ شناس
اما عجبب این عشق تاریخی را میشناسم!!
در سرمای این روز ها
بازدمم تو را نشان میدهد
زیرا نفس هایم با تو گره خورده
این کورترین گره ی کور است
وقتی کودکی با زبان کودکانه اش گفت دوستت دارم
بیشتر باورم شد، تا دوستت دارم های قلابی تو!!
تنه های درختان تبدیل به کاغذ های دفتر خاطراتم شدند
حالا همین کاغذها دلگیر شدند که چرا من در اوقات دل تنگیم به آن ها تکیه میکنم؟!
ای کاش من کنارت بودم
تا با هم بالا برویم از طناب ماه
و تا صبح از روی ماه، زمین را نظاره کنیم
متاسفانه ما به بعضی ها اونقدر بها میدیم
که دیگه نمیتونیم بخریمشون!!!
بعضی زخم ها را هر از گاهی باید دوباره شکافت
و درونشان را از نمک پر کرد تا اشتباه را فراموش نکنیم!!
بعضی وقت ها از لج خود غم و اندوه هم که شده
باید زل بزنی تو چشاش بگی" سیب
بعضی وقت ها آش را جلویمان میگذارند و لب نمیزنیم
و منتظر آن تره ای هستیم که هیچوقت برایمان خورد نمیکنند
رفتار بعضی از آدم ها انقدر زود عوض میشه
که متوجه گذر زمان نمیشی!!
اگر قرار باشد با آرزوی من بیایی
نیامدنت بهتر است
پس با دل خود بیا نه آرزوی من