که بوی صادقت میدهد
- ۹ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۴۳
قصه های ما هم با یکی بود یکی نبود شروع می شد
تو که رفتی قصه ی ما به
'یکی بود' و 'یکی نابود' تبدیل شد
خوش حالم که دل تنگی ات
معرفت تو را نداشت
او هر شب به من سر میزد
مهدی جان
این روز ها گدایی میکنم از مردم شهر دست هایشان را
این انگشت ها برای حساب کردن روز های نیامدنت کم آوردند
دیگر به کوه ها اعتمادی ندارم
تو را هم که فریاد میزنم
سنگ ریزه ها پایین میریزند
اینبار من میروم
فقیر تر از آنم که حرف هایت
برایم گران تمام بشوند
سگ چشمانت هر روز پاچه ام را میگیرند
راستش را بخواهی من عاشق همین نگهبانت شدم
مرا به سراغ کوه قاف بفرست
نمی دانی برای تو فرهاد بودن چه "شیرین" است
چشم هایت برایم
خانه ی مادر بزرگ است
اکنوم هزاران قصه دارد
عجیب است
بعد از رفتن تو
خودم را به هر راهی میزدم
قبلا آن را با هم رفته بودیم!!!