سایبان باران...
زیر باران چتر من گمگشته بود
برگه های شعرم ، سرپناهم گشته بود
خیس شدند آن برگه ها ، زیر باران آب شد
آن همه شعرم ، در لحظه ای نایاب شد
سایبانی بر قرار ، در گوشه ای از آن گذار
پر امید و بی قرار ، من در پی اش همچون سوار
سایبانم را گرفتم تا نبردش دست باد
ناگهان دست تو بود در دست من
ای سایبان ، بارش باران برفتو سایبان دیگر نبود
حال من نشستم تا بیاید آنکه عشم را ربود
حال دریغ از بارش باران
دریغ اما چه سود
بار ها بارید بر من اما سایبان با او نبود