- ۳ نظر
- ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۵۰
مهدی جان
این روز ها گدایی میکنم از مردم شهر دست هایشان را
این انگشت ها برای حساب کردن روز های نیامدنت کم آوردند
دیگر به کوه ها اعتمادی ندارم
تو را هم که فریاد میزنم
سنگ ریزه ها پایین میریزند
اینبار من میروم
فقیر تر از آنم که حرف هایت
برایم گران تمام بشوند
سگ چشمانت هر روز پاچه ام را میگیرند
راستش را بخواهی من عاشق همین نگهبانت شدم
مرا به سراغ کوه قاف بفرست
نمی دانی برای تو فرهاد بودن چه "شیرین" است
چشم هایت برایم
خانه ی مادر بزرگ است
اکنوم هزاران قصه دارد
عجیب است
بعد از رفتن تو
خودم را به هر راهی میزدم
قبلا آن را با هم رفته بودیم!!!
مثل مهره های سرباز که در تقدیرشان بازگشتی نیست
پیاده آمادم به سمتت , از رخ رخ به رخ شدن میترسیدم
حال که رسیدم به تو چون شاهی که فتح های زیادی داشت
چه ساده از کنارم گذشتی!!
تمام عمر علی در جستجوی عدالت گذشت
با این حال نمیدانم چرا سالهاست
بوی عدالت را نمیفهمم!!
زبانم لال!
چه می گویند این واژه ها؟!
به خیالشان تو رفته ای!!