از وقتی رفته ای
'در' اعتصاب کرده
پنجره لب از لب باز نمی کند
و اینگونه من رهبر شکست خورده ی این جنگ شدم
- ۳ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۲
از وقتی رفته ای
'در' اعتصاب کرده
پنجره لب از لب باز نمی کند
و اینگونه من رهبر شکست خورده ی این جنگ شدم
این روز ها رگ ها هم بی اعتبار شده اند!
بریده هم که می شوند اتفاقی نمی افتد!
مهدی جان
تمام هفته از زخم نبودنت مراقبت میکنم
که در غروب جمعه درد نگیرد
اما انگار این زخم لاعلاج شده است
حال و هوایم نوشتاری نیست
دل تنگ تر از آنم که همدست واژه ها شوم
اگر تو کنارم بیای فقظ یک آرزو دارم
آن هم این است که زمان پشت چهارراهی به ایستد
که همه ی چراغ هایش قرمز باشد
کاش من گل بودم
تا با نوازش های دستت
پژمرده شدن از یادم میرفت
آب پشت پایت ریختم
حال چشمانم تشنه ی دیدارت شدند
آن ها زود فهمیدند که سفرت برگشتی ندارد
آری
دنیا یه روز است
یک روز با تو یک روز بی تو
روز با تو بودن 1 روز و روز بی تو بودن عمری
یک طرف جنگل
یک طرف هم دریا
و من همان جاده ی میان این دو
که محکوم به لذت بردن از راه دورم
بد دردیست عاشق باشی و راهی برای رسیدن به معشوقه ات نداشته باشی
قصه های ما هم با یکی بود یکی نبود شروع می شد
تو که رفتی قصه ی ما به
'یکی بود' و 'یکی نابود' تبدیل شد
خوش حالم که دل تنگی ات
معرفت تو را نداشت
او هر شب به من سر میزد