حکایت محسن...
آتش گرفت
و با اولین قطره ی خون شهید شد
این بود حکایت بچه ای که هنوز به دنیا نیامده
آتش گرفت
و با اولین قطره ی خون شهید شد
این بود حکایت بچه ای که هنوز به دنیا نیامده
پروانه شدم شعله به پای تو نگیرد
این حادثه بر هیچ کجای تو نگیرد
بین نفس سینه ی من فاصله افتاد
تا اینکه در این شهر صدای تو نگیرد
تا این سپر تا شده ات فایده دارد
ای کاش مرا از تو خدای تو نگیرد
پهلو زدم آنقدر که مسمار بیفتد
تا موقع رفتن به عبای تو نگیرد
افتادن من در وسط کوچه صدا کرد
آری خبری نیست برای تو نگیرد
من شیشه سپر میکنم امروز برایت
تا سنگ سر کوچه به پای تو نگیرد
تو خواستی اینبار فدایم شوی اما
من خواستم اینبار دعای تو نگیرد
علی اکبر لطیفیان
التماس دعا
سلام...
خوشحال میشم به سررسید خط خطی ما ،گاهی وقتا یه سر بزنید و به مطالبم نظر بدی...
به روزم، هر چند دیر
سلام به روزم
و منتظر نگاه زیبا بین شما...